صدق از ديدگاه پراگماتيسم (با تکيه بر نظريات ويليام جيمز)


 

نویسندگان: سيد محمدهادي موسوي رکني (*)
و حسين زارعي سمنگان (**)




 

چکيده
 

در اواخر قرن نوزدهم، براي پايان بخشيدن به نزاع طولاني ميان تجربه گرايان و عقل گرايان، تفکري با بهره روي از هر دو مشرب و با تکيه بر حضور و ظهور عملي فلسفه در زندگي و تأثير متقابل و مستقيم آن بر زندگي اين جهاني پا به عرصه ي وجود گذاشت که «پراگماتيسم» ناميده مي شود. در ميان بزرگان اين نحله ي فکري، ويليام جيمز حق بزرگي بر گردن پراکماتيسم دارد. جيمز بر آن بود تا با هدايت صدق و معرفت به سوي سودمندي عملي، آشتي را به ساحت تجربه و تجريد آورد که به راستي، در اين زمينه، بسيار موفق بود. وي کوشيد با ملاک «سودمندي عملي» براي صدق و کذب گزاره ها، معرفت را به حوزه ي عمل و تجربه آورد. البته، او در اين راه به عدم قطعيت هميشگي همه ي حقايق تن داد. اين مقاله با رويکرد نظري در پي تبيين چند و چون اين مسئله است.
کليد واژه ها: صدق و کذب، پراگماتيسم، سودمندي، حقيقت، ويليام جيمز.

مقدمه
 

يافتن حقيقت از آرزوهاي ديرينه ي بشر بوده است. اينکه اصولا حقيقتي وجود دارد، شايد به قول دکارت يکي از ايده هاي فطري هر انساني بوده باشد؛ ولي شرايط زمان و مکان و طبع جست و جوگر در تلقي انسان از حقيقت، در راه يافتن آن، تأثير مستقيمي داشته است.
در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، زماني که بشر در زمينه ي علوم جديد به پيشرفت هاي شگرفي دست يافته بود، فيلسوفان بر سر دو گونه ي کاملا متضاد از حقيقت با يکديگر در ستيز بودند: عقل گرايي و تجربه گرايي.
عقل گرايان حقيقت را امري مطلق و بسيار متعالي با ويژگي «تغيير ناپذيري» جلوه مي دادند؛‌در حالي که تجربه گرايان بر حقايق محسوس و دست يافتني تأکيد مي کردند؛ هر گروه نيز ديگري را به ناداني متهم مي نمود. در اين ميان، مردم فقط نظاره گر بودند، بدون اينکه بتوانند از هيچ يک به طور کامل دفاع کنند؛ چرا که ايشان با قلبي تجريدي اما معارفي تجربي سر و کار داشتند، لذا هميشه سر در گم اين صحراي بي نشانه بودند و نمي توانستند به هيچ کدام از نشانه هاي موجود تمسک جويند، زيرا هر کدام را داراي بخش هاي کاملا مخالف با شهودهاي شخصي شان مي يافتند.
به همين علت، برخي از فلاسفه ي آمريکايي کوشيدند با ترکيب عقل و تجربه و نيز فکر و عمل، به راهکاري درست يابند که همگان را از اين سرگشتگي ناخوشايند نجات دهند. اينجا بود که پراگماتيسم يا همان اصالت عمل سودمند ظاهر شد.
در اين مقاله، تلاش خواهيم کرد تا نظريه ي صدق را از ديدگاه پراگماتيسم، البته با تکيه بر نظريات ويليام جيمز، بررسي نماييم.

ظهور پراگماتيسم
 

اواخر قرن نوزدهم، اروپا و آمريکا صحنه ي نبرد ميان دو نحله ي بزرگ فلسفي يعني تجربه گرايان و عقل گرايان بود؛ دو گرايش فکري که شايد هيچ کدام نتوانستند خواسته هاي بشر آن روز را به طور کامل پاسخگو باشند، زيرا همگان را در برزخ اعتقاد به «مطلق فهم گريز» و «مطلق بي خدايي» گرفتار کرده بودند، در حالي که فيلسوفان و نظريه پردازانشان حاضر به دست کشيدن از عقايد خود و يا حتي جرح و تعديل آنها نبودند.
در اين ميان بود که چارلز پيرس، (1) با طرح جمع بين آن دو گرايش، توانست اين خلأ فکري را پر کند. پس از وي که طراح نظريه ي پراگماتيسم بود، ويليام جيمز به خوبي توانست شاخ و برگ اين نهال نورس را به بار بنشاند.
جيمز متفکران پيش از پراگماتيسم را به دو گروه عمده ي سخت انديشان (2) (تجربه گرايان) و نرم انديشان (3) (عقل گرايان) تقسيم، و براي هر کدام خصوصياتي به شرح ذيل بيان مي کند: (4)

تجربه گرايان

عقل گرايان

حس گرا

تعقل گرا

ماترياليست

ايده آليست

بدبين

خوش بين

غير مذهبي

مذهبي

تقدير گرا

اختيار گرا

چندگانه گرا

يگانه گرا

شکاک

جزمي

اما آنچه در نظر جيمز اهميت دارد اين است که فرد مثلا تجربه گرا چگونه مي تواند مذهبي باشد؟ يعني چگونه طبع تجربي خود را با تمايل شديدش به مذهب در يک قاموس فکري با مسالمت کنار يکديگر نگاه مي دارد؟
به نظر جيمز، دوري عقل گرايان از تجربه و محسوسات و کناره گيري تجربه گرايان از امور متعالي و مذهب، سبب شده بود تا غير از خود فلاسفه و بزرگان هر مشرب، هيچ کس به اين دو گرايش فکري حتي نظري هم نيفکند؛ در حالي که به عبارت خود جيمز: «آنچه شما طالبيد فلسفه اي است که نه تنها قدرت تجريد فکري تان را به کار اندازد، بلکه پيوند مثبتي نيز با جهان واقعي زندگي هاي متناهي انساني برقرار نمايد.» (5)
اکنون چه راهي براي جمع بين اين دو گونه تفکر با تمام دوري شان نسبت به يکديگر وجود دارد؟ چگونه مي توان طبع تجريدي داشت و در عين حال، با حواس خود، معرفت کسب کرد؟ چگونه مي توان با پاهايي که روي زمين محکم شده اند در ميان همين تکثر تجربي، به دنبال وحدت مجرد بود؟
در اينجاست که راه حل خاص من [جيمز] پديدار مي شود. من آن چيزي را که نام عجيب «پراگماتيسم» به خود گرفته است، به مثابه ي فلسفه اي پيشنهاد مي کنم که مي تواند هر دو گونه تقاضا را برآورد. اين فلسفه مي تواند همانند فلسفه هاي عقل گرا مذهبي بماند؛ اما در عين حال، همانند فلسفه هاي تجربه گرا، ‌غني ترين تماس را با واقعيت ها حفظ کند. (6)
پس پراگماتيسم در ميان غوغاي تجربه گرايي و عقل گرايي و براي صلح و ثبات قدم به عرصه ي وجود مي گذارد؛ در حالي که هيچ کدام از دو نحله ي فوق نمي توانستند تمام خواسته هاي فکري و تجربي بشر را ارضا نمايند.

معناي پراگماتيسم
 

اصطلاح «پراگماتيسم» برگرفته از واژه ي يوناني «پراگما» به معناي عمل (7) است. اين اصطلاح را نخستين بار چارلز پيرس در سال 1878 وارد فلسفه کرد. (8) اما پراگماتيسم دقيقا به دنبال چيست؟
پراگماتيسم در پي آن است تا درگيري هاي متافيزيکي را حل و فصل کند؛ درگيري هايي که شايد هيچ گاه پاياني براي آنها نباشد. پراگماتيسم اين کار را با طرح پرسشي کليدي انجام مي دهد: به فرض که عقيده يا تصوري صحيح باشد، صحيح بودن چه تأثيري در زندگي عملي انسان دارد؟ مثلا در نزاع ميان کثرت و وحدت جهان يا در جدال پايان ناپذير ميان جبر و اختيار، اعتقاد به هر کدام از طرفين چه ثمر محسوس و تجربي اي براي من خواهد داشت؟ آيا باور به يک تصور تفاوت عملي در زندگي من به وجود خواهد آورد؟ به طور کلي، حقيقت چيست و چگونه حاصل مي شود؟
جيمز معتقد است که: هرگاه ما نتوانيم در ميان نزاع ها و حالات مختلف يک تصور، تفاوتي عملي بيابيم، در اين صورت هر دو طرف عملا داراي معناي واحدي هستند؛ و از اين رو، هرگاه نزاع جدي باشد، ما بايد قادر باشيم تا بر اثر محق بودن يکي از دو طرف تفاوت عملي را به دست دهيم. (9)
پس، درک ما از هر شيء تماما وابسته به تحقق عملي آن شيء است. در اين حالت است که شما به سادگي مي توانيد به بيهودگي بسياري از نزاع هاي فلسفي پي ببريد، که اگر در غالب پراگماتيسم در نمي آمدند، شايد هيچ گاه به پاسخ قاطع و قانع کننده اي نمي رسيدند.
همان طور که بيان شد، پراگماتيسم از هر دو مشرب بهره برده است: دور انداختن مطلق ها و امور پيشيني و چنگ انداختن به تجربه، ولي در قالبي عقلي؛ يعني «بهره وري از نظريه ها به عنوان ابزارها.» (10)

پراگماتيسم به عنوان يکي از نظريه هاي صدق
 

پس از آنکه نظريه ها تبديل به ابزارهايي براي دست يابي به حقيقت شدند، اکنون اين سؤال مطرح است که: ملاک صدق نظريه ي ابزار شده چيست؟ و ملاک حقيقت کدام است؟ جيمز مي گويد:
تصورات فقط تا آنجا صحيح اند که به ما کمک کنند تا روابط رضايت بخشي با ديگر اجزاي تجربه ي خود برقرار کنيم... هر تصوري که با موفقيت، ما را از يک جزء تجربي مان به جزء ديگر آن منتقل کند، به همان اندازه صحيح است، تا همان جا صحيح است، و به «مثابه ي يک ابزار» صحيح است. (11)
شايد اين کلام جيمز اندکي ابهام داشته باشد؛ بنابراين، از بخش ديگري از کلام وي نيز بهره مي جوييم: «حقيقي، نام هر آن چيزي است که ثابت کند اعتقاد به آن سودمند است؛ آن هم سودمند به دلايل معين و معلوم.» (12)
در کلام اخير جيمز، به وضوح، ملاک حقيقت و صدق بيان شده است: «سودمندي».
البته، اين سودمندي با توجه به رويکرد عمل گرايانه ي پراگماتيسم قطعا سودمندي عملي خواهد بود. از اين رو، صدق در تفکر پراگماتيسم را مي توان چنين بيان کرد که: «گزاره ي P صادق است اگر و تنها اگر گزاره ي P در عمل به گونه اي سودمند باشد.»
يا به عبارت خود جيمز:
برخي تصورات نه تنها تفکر درباره ي آنها مطبوع است، يا از اين نظر مطبوع اند که از ساير تصورات مورد علاقه ي ما پشتيباني مي کنند، بلکه از اين نظر مطبوع اند که از اين جهت هم که در مبارزه ي عملي زندگي به ما ياري مي رسانند، دلپسندند. اگر در اين جهان زندگي واقعا بهتري وجود داشته باشد، بايد بدان روي کنيم و اگر تصوري وجود داشته باشد که اعتقاد بدان ما را در رسيدن به آن زندگي کمک کند، در اين صورت براي ما واقعا «بهتر است» که به آن اعتقاد ورزيم، مگر اينکه اعتقاد به آن حقيقتاً با ديگر منافع حياتي بزرگتر تصادم پيدا کند. (13)
پس مي توان اين گونه برداشت کرد که پراگماتيسم هيچ تفکيکي ميان حقيقت و سودمندي نمي پذيرد، لذا تمام نظريه ها را بررسي مي کند تا بهترين را انتخاب نمايد؛ يعني پراگماتيسم خواستار وحدت منطق با حتي شخصي ترين تجارب بشري است تا از آن بيشترين سودمندي را به دست آورد. از اين رو، براي سنجش حقيقت، تنها کافي است آن را با اجزاي زندگي مان بسنجيم؛ آن را که سودمندي بيشتري دارد، در رتبه ي بالاتري از باور قرار دهيم و آن را که متضمن عدم سودمندي است، کاذب بدانيم.
از اينجاست که معناي کلام جيمز که مي گويد: «در اختيار داشتن حقيقت به هيچ وجه غايتي في نفسه نيست، بلکه فقط وسيله اي است مقدماتي به سوي ساير رضايت هاي حياتي» (14) روشن مي شود؛ يعني حقيقت صرفا ابزاري براي کسب رضايت و سود است. پس، حقيقت پايان راه نيست، بلکه در واقع ابتداي راه سعادت است؛ درست برخلاف نظر کساني که دست يابي به حقيقت را مساوي با سعادت قلمداد مي کنند،‌يعني خود حقيقت را پايان راه مي دانند.
اکنون سؤالي پيش رو قرار مي گيرد و آن اينکه: دقيقا منظور از سودمندي چيست؟ وقتي سودمندي عملي يک تصور، ملاک صدق آن است، اين سودمندي عملي چگونه در مورد گزاره ها و تصورات محقق مي شود؟ و پس از آن، آثار و تبعات چنين نگاهي به مقوله ي صدق چيست؟
رضايت بخشي، از نظر جيمز، متضمن دو عنصر ذهني و عيني است: «تصورات ما بايد با واقعيت ها وفق يابند؛ خواه اين واقعيت ها عيني باشند، خواه مجرد و ذهني.» (15) اين «توافق» به معناي هدايت به سوي سودمندي است: «توافق اساسا به صورت موضوعي از مقوله ي هدايت درمي آيد؛ هدايتي که سودمند است، زيرا به جاهايي منتهي مي شود که در بردارنده ي موضوعات حائز اهميت هستند.» (16)
پس هر ايده وقتي از لحاظ ذهني رضايت بخش است که حسي مطبوع و دروني را برانگيزد و هنگامي به لحاظ عيني سودمند است که با واقعيات عيني بيشترين نزديکي را داشته باشد. در اين دو حالت است که تصورات يا همين ايده ها براي ما رضايت بخش و سودمند بوده و البته به همان ميزان سودمندي نيز از صدق برخوردارند.
مثلا اعتقاد به وجود «مطلق» يا همان خدا شايد هيچ ثمره و سودمندي عيني براي من به همراه نداشته باشد، بلکه صرفا آرامش دروني را براي من به ارمغان بياورد؛ لذا اين تصور به همين ميزان که کارکرد دارد، يعني صرفا تا همين مقدار آرامش بخشي اش، حقيقت دارد و نه بيش از آن. يا مثلا اعتقاد به تأثير مستقيم انسولين در کنترل قند خون سبب مي شود که مبتلايان به ديابت خود را ملتزم به ترزيق انسولين کنند تا از طريق سودمندي عيني آن، به زندگي سالم و عمر طولاني ترين دست يابند.

نقد نظريه ي حقيقت جيمز
 

يکي از لوازم چنين نگاهي آن است که ما معتقد باشيم که: صدق و کذب امور، با تغيير حالت يا سودمندي شان، دستخوش تحول مي گردد؛ امري که تا امروز صادق بوده است، فردا کاذب مي شود و مسئله اي که تا لحظه اي پيش کاذب بوده است، اکنون صدقش آشکار مي گردد.
جيمز معتقد است: امري که اکنون رضايت بخشي خود را از دست مي دهد، کاذب گردد و آنچه هم اکنون کسب سودمندي مي کند، صادق گردد. به همين دليل،‌او حقيقت را امري در حال تغيير و صيرورت مي داند، نه ايستا و تغيير ناپذير. لذا ما هيچ گاه به اوج يا کمال حقيقت دست نمي يابيم، چرا که حقيقت امري يکدست خواهد بود که هر بخش از آن را با پيشرفتي به دست مي آوريم؛ از اين رو نمي توان براي آن قله يا دره اي ترسيم کرد، چون هيچ گاه به قطع نخواهد رسيد و هميشه در اميد حقيقتي بهتر خواهد بود. (17)
و به عبارت خود جيمز: «با تکامل بيشتر علوم، اين عقيده پا گرفته است که اغلب و شايد همه ي قوانين ما تقريبي است.... پژوهشگران به اين مفهوم عادت کرده اند که هيچ نظريه اي رونوشت کامل واقعيات نيست، بلکه هر يک از جهتي مي توانند مفيد باشند.» (18)
البته، اين نکته را بايد در نظر گرفت که بين «آنچه يافته ايم» و «آنچه واقعا هست» تفاوتي روشن وجود دارد، امري که شايد جيمز به درستي آن را بيان نکرده و در مغالطه اي آشکار گرفتار آمده است؛ يعني نمي توان نظريه اي را درست انگاشت و در همان لحظه آن را اشتباه و خطا پنداشت: مثلا در يک آن، نمي توان باور داشت که سزار هم قيصر روم بوده و هم نبوده است؛ بلکه تنها مي توان باور داشت که سزار شايد قصير روم بوده و شايد هم نبوده است. باور ما به اينکه سزار قيصر روم است يا اينکه قيصر روم نيست، تأثيري در واقعيت حقيقي سزار نخواهد داشت؛ لذا تنها مي توان با اين تعبير دست از جزم گرايي کشيد. يعني باور به اينکه آنچه ما اکنون مي پنداريم صحيح است، در همين لحظه واقعا صحيح نيست، ما را دچار تناقض مي نمايد؛ ولي باور به اينکه آنچه اکنون مي پنداريم صحيح يا خطاست، در آينده برعکس آن حقيقي پنداشته شود و باور ما تأثيري در خود حقيقت واقعي ندارد، دچار تناقض نيست.
با اين بيان، مي توان گفت: آنچه جيمز در نظر دارد به عنوان «حقيقت مطلق» از ميان بردارد، در واقع، در افکندن خويش در دام يک تناقض است؛ زيراهمان طور که بيان شد، «دريافت ما از تجربه و عمل گرايي به عنوان حقيقت» با «آنچه واقعا حقيقت است» تفاوت دارد، زيرا واضح است که تجربيات و سودمندي اعمال و عقايد ما با تغيير زمان، فرهنگ و علوم دستخوش تحول مي گردد و حقيقتي جديد در برابرمان مي ايستد. از اين رو، نبايد باور داشت که اين خود حقيقت است که در حال صيرورت و تغيير و تحول است؛ بلکه دريافت و باور ما از آنچه حقيقي پنداشته ايم در حال تغيير و حرکت است.
شايد بتوان از سخنان جيمز با اين بيان که وي در برابر جزم گرايان جبهه گرفته و «دريافت هاي مطلقا صحيح در تمام زمان ها و مکان ها» را خدشه دار نموده است، دفاع کرد؛ ولي سخنان او چنين برداشتي را مجاز نمي شمرند و اين برداشت صرفا متعلق به اذهان خوش بين درباره ي اوست.

نتيجه گيري
 

1. ملاک صدق در تفکر پراگماتيسم صرفا سودمندي عملي است؛ پس: گزاره ي P صادق است، اگر و تنها اگر گزاره ي P در عمل به گونه اي سودمند باشد.
2. هيچ حقيقت مطلق و تغيير ناپذيري وجود ندارد، بلکه صدق حقايق کاملا وابسته به سودمندي عملي آنهاست. لذا با افزايش و کاهش سودمندي، صدق نيز افزايش و کاهش يافته و با قطع يا ظهور سودمندي، گزاره اي صادق يا کاذب خواهد شد.
3. خلط بين «آنچه پنداشته ايم حقيقي است» و «آنچه واقعا حقيقت است» در کلام جيمز، او را در اين مغالطه افکنده است که باور به صيرورت و تغييرپذيري حقيقت را در آراي خود اخذ نمايد، در حالي که بين «آنچه واقعا حقيقت است» و «آنچه اکنون حقيقي است» تفاوتي آشکار و واضح است.

پي‌نوشت‌ها:
 

* دانشجوي کارشناسي فلسفه، دانشگاه مفيد.
** دانشجوي کارشناسي فلسفه، دانشگاه مفيد.
1. Charles Peirce, 1839 - 1914.
2. Tough - minded.
3. Tender - minded.
4. ويليام جيمز، پراگماتيسم، ترجمه ي عبدالکريم رشيديان، ص 21.
5. همان، ص 26.
6. همان، ص 34.
7. Action.
8. همان، ص 45.
9. همان، ص 40.
10. همان، ص 45.
11. همان، ص 48.
12. همان، ص 59.
13. همان.
14. همان، ص 133.
15. همان، ص 138.
16. همان، ص 140.
17. ريچارد پايکين و آوروم استرول، کليات فلسفه، ترجمه ي سيدجلال الدين مجتبوي، ص 389.
18. ويليام جيمز، همان، ص 47.
 

منابع:
- پايکين، ريچارد و آوروم استرول، کليات فلسفه، ترجمه ي سيد جلال الدين مجتبوي، تهران، حکمت، 1374.
- جيمز ويليام، پراگماتيسم، ترجمه ي عبدالکريم رشيديان. تهران: انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي . 1370.
ماهنامه علمي- ترويجي در زمينه علوم انساني معرفت شماره 155